هدف

وقتی که همه از موفقیت هاشون مینویسن،من اینجا از شکست هام مینویسم

هدف

وقتی که همه از موفقیت هاشون مینویسن،من اینجا از شکست هام مینویسم

بعد از شکست هایی که میخوردم و توی نت به دنبال راه حل میگشتم،تنها چیزایی که پیدا میکردم یادداشت ها و تجارب کوتاه یکسری نوابغ رو میدیدم که هیچ وجه مشترکی با من معمولی نداشتن.
همیشه دوست داشتم تجاربم رو در اختیار همه قرار بدم ولی تجارب یک انسان شکست خورده چقدر میتونه با ارزش باشه؟!
هدف بزرگی هست که به خاطرش شکست های بزرگی رو تجربه خواهم کرد.داستان و احساساتم رو تا حدودی به اشتراک میگذارم.
شاید روزی همین داستان ها و احساس ها ،بشه تجربه ای برای بقیه ،اونروزی که به هدف برسم.
البته شاید هم نه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سختی» ثبت شده است

شکست های کوچک میتونه مسبب شکست های بزرگتر بشه.مثلا شکست توی نه گفتن به خواب میتونه باعث شکست در برنامه ریزی بشه.شکست در برنامه ریزی میتونه منجر به شکست در کار های روزانه بشه.شکست در کارهای روزانه میتونه انجام یک پروژه رو به تاخیر بندازه و در نهایت ممکنه چند روز تا یک هفته و حتی در صورت مشغله های بیشتر،تا مدت ها شما رو عقب بندازه.اگه ضرب العجلی هم در نزدیکی باشه ممکنه در اون شکست بخورید و در نهایت از هدفتون بسیار بسیار فاصله بگیرید.بنابر این باید بشه جلوی شکست های خیلی کوچیک رو گرفت و نسبت بهشون بی تفاوت نبود.مثلا شکست در کمتر خوابیدن و سحر خیزی و امثال اینها در زندگی روزانه.اما نمیدونم تا چه حدی این حساسیت خوبه و تا چه حدی میتونه مضر باشه و اصلا اثر منفی ای هم داره یا نه!ولی تا این حد میدونم که باعث شده احساسات منفی بیشتری رو به سمت خودم جلب کنم و خودم رو مدام به خاطر اشتباهات کوچیک سرزنش کنم مثلا چون باید بتونم از پس دوتا آزمون بربیام باید بتونم حداکثر۵صبح از خوار بلند بشم.از اونجایی که بیدار شدن واقعا برام سخته پس حتی اگه بلند بشم اما درس هم نخونم ،خودم رو تشویق میکنم چون حداقل نصف کار رو تونستم انجام بدم و امید دارم که نصف دیگه اش هم درست خواهد شد.اما اگه حتی از عهده ی بیدارشدن هم برنیام به شدت عصبی میشم و بد تر از اون اگه بیدار بشم و نتونم از عهده ی نفس اماره و لذت خواب بربیام و برگردم و بخوابم،به شدت از خودم متنفر میشم و مدام و بی وقفه خودم رو سرزنش میکنم چون میدونم چه ضرر بزرگی به خودم رسوندم.الان هم دقیقا از خودم متنفرم و یه شرط سختی گذاشتم که اگه بتونم از عهده ی همه ی کار های صبح و بقیه ی روز بر بیام،خودم رو ببخشم.ولی انقدر میزان انرژی منفی ای که به خودم وارد کردم زیاد بود که حتی نمیخوام تا ساعت ها به دنبال اون کار برم.شاید خیلی بهتر میشد اگه از اولش میگفتم باشه پس فقط یک ساعت میخوابیم یا حتی بعد ترش میگفتم مشکلی نیست در طول روز هم میشه انجامش داد.و یا خیلی قبل تر یاد میگرفتم که کار هارو خیلی زودتر از ضرب العجل باید انجام داد.نمیدونم دقیقا کدوم درسته و کدوم غلط اما حداقل میدونم که باید به دنبال چه چیز هایی باشم و چه طور همچین مشکلی رو در آینده به حداقل برسونم؛

اول باید سر فرصت مناسب به دنبال این باشم که چطور میتونم به خواب نه بگم من دراینمورد به اندازه ی همه ی روز هایی که از خواب بیدار میشم فرصت آزمون و خطا برای پیدا کردن راه های مناسب برای شخص خودم هستم.در اینمورد میتونم از تجربیات اطرافیان و اینترنت هم استفاده کنم اگه ایده ای ندارم.بعلاوه اینکه یک راه کافی نیست بلکه باید ده ها راه مناسب برای خودم پیدا کنم تا شاید اگر هرکدوم در لحظه جواب نداد راه دیگه ای رو امتحان کنم.

دوم اینکه باید یاد بگیرم در آینده کار هارو طوری برنامه ریزی کنم تا حداقل یک هفته مونده به ضرب العجل،کار رو تموم کنم.

سوم من همچنان نیاز دارم که صبح ها زودتر بیدار بشم چون که هدف من حدودا سه برابر هدف اطرافیانم هست هم از نظر اهمیت و هم از نظربزرگی و باید بتونم حداقل ۳ ساعت زودتر از بقیه بلند بشم. پس باید بفهمم که نمیتونم با ریتم اونها زندگی کنم و ساعت خواب و بیداریم نباید مثل بقیه باشه.پس باید همچنان سعی کنم این برنامه ی بیدار شدنم رو برای همه ی روز های زندگیم پیاده کنم نه تنها یک هفته یایک ماه مونده به موعد .

چهارم فکر میکنم همیشه راه جبران و تنبیه هست .بعد از این قضیه(شکست های اینچنینی مثل خواب موندن یا خوابیدن) باید به این فکر کنم که به جای سرزنش چطور میتونم خودم رو تنبیه کنم و چطور میتونم جبران کنم ولی این به این معنی نیست که هر روز مجاز به پذیرش شکست و جبران باشم .باید بدونم که تنبیه و جبران بسیار سخت تر از مثالا زود بیدارشدنه نه اینکه هر روز بیدار نشم و بگم ولش کن بابا جبران میکنیم.شاید بهتر باشه اگه موقعی که دارم تصمیم میگیرم که بخوابم برنامه ی تنبیه سخت و جبران رو بریزم .(البته اگه هوشیار باشم و مست خواب نباشم)

پنجم اینکه نباید یک شکست مثل زود بیدارنشدن منجر به شکست های بعدی بشه مثلا در خانم ها اونقدر عصبانیشون بکنه که پرخوری بکنن و توی رژیمشون هم شکست بخورن ویا در آقایاون اونقدر عصبانیشون بکنه که در روابطشون با خانواده یا اطرافیان هم شکست بخورن و بخوان تند خویی کنند.ودر حالت کلی بخواد باعث لج کردن بشه.

اینها چیزهایی بود که من از شکست امروزم یاد گرفتم‌امیدوارم بتونم خیلی زود عملیشون کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۷ ، ۱۲:۰۸
... Sapling

بعد از اینکه هدفم مشخص شد دوست داشتم براش تلاش کنم و کارهایی رو که از انجام دادنشون نفرت داشتم رو انجام بدم.با اینکه میدونستم چقدر ضعیفم،دوست داشتم براش قوی بشم.
هنوز معنی جنگ و مبارزه برای هدف رو نمیدونستم.
شاید اینبار لازم بود به خاطرش وارد دانشگاه بشم ولی همیشه یه احتمال نشدن هم وجود داره بنابراین همیشه به دانشگاه به چشم پلن Aنگاه کردم و پلن Bکارش خیلی سخت تر بود.
هرچند همین دانشگاه رفتن هم کم خسته ام نکرد.
به هرحال اولین قدمی که نمیشد توش تعللی کرد درس خوندن برای کنکور بود اما چطور میتونستم برای کنکور درس بخونم.کتاب تستی یک مقدار داشتم که از دوستام بهم رسیده بود اما من واقعا ضعیف بودم من هیچوقت نتونستم فرمول حفظ کنم هیچوقت اسامی رو حفظ نبودم‌.هیچی از تاریخ نمیدونم،هیچوقت فصل های آخر رو نخونده بودم و....
از همه مهمتر دانسته هام روهم فراموش کرده بودم چون بلافصل از دیپلم این تصمیم رو نگرفتم.
کاری که کردم شاید عادی به نظر برسه چرا که معمولا همه ی شروع ها قوی و قدرتمنده.
من هم سعی کردم قوی شروع کنم و مهم تر از اون صحیح شروع کنم.
بنابراین منی که هیچ وقت در طول زندگیم درس نمیخوندم و نتیجش رو هم هر سال میدیدم،اینبار باید یاد میگرفتم هر درسی رو چطور میشه مطالعه کرد پس مقاله های خیلی زیادی خوندم طوری که اونموقع فکر نکنم دیگه مقاله ای پیدا میشد که من نخونده باشم.نه تنها با دقت میخوندم،بلکه یادداشت برداری میکردم و نهایتا هم پاک نویس کردمشون.
به کمک مقاله هایی که خونده بودم و البته مهارت خودم در برنامه ریزی هایی که هیچوقت موفق به انجامشون در طول زندگیم نمیشدم،تونستم برنامه ی مناسبی برای کنکور بریزم.
اما داستان من به راحتی و شیرینی فیلم نیست که هرکی تلاش کنه موفق میشه.اینکه مدام و تند تند درس بخونی و نهایتا هم موفق بشی و...
داستان من خیلی پیچیده ت از قانون حاکم بر طبیعته.
داستان من داستان تلاش های روزانه است که نتیجه اش شکست های روزانه بود.شاید بگید حتما دلیلی داشته و یه جای کار میلنگید.بله خب خیلی جاها اشکال داشت اما پیدا کردن تک تک اونها و رفعشون خیلی سخت بود.به هر حال من اینطور شروع کردم.با تحقیق و یه برنامه ریزی دقیق و هدفی مشخص.وقتی که هر شب به اینکه چطور میشه به هدف رسید،پلن های مختلف در ذهنم شکل میگرفت.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۵۹
... Sapling

بعد از گذشت ده ها سال،پدر و مادر سنگ جوان پیر  و پیرتر شدند و پدر پیر بر اثر فرسودگی درطول یک شب طوفانی،از بین رفت.مادرِپیر فراموشی گرفت و حال پسر مسئول محافظت از مادرش بود.

در یک روز صاف آفتابی،درست زمانی که همه ی کوهستان در حال و هوای آرامش به سر میبردند،سنگ جوان فقط و فقط به خاطر یک اشتباه کوچک سقوط کرد.از بالای قله سقوط کرد.همه ی مسیر را سقوط کرد و دقیقا در پایین ترین نقطه ی کوهستان متوقف شد.

کمی خراش برداشته بود.بسیار به درد آمده بود و نفس کشیدن براش مشکل بود.

اینجا هوا بس تاریک و گرم بود.سنگ های ریز و درشتِ غریبه با چشمان گرد شده به سنگ جوان زل زده بودند.

برای چند لحظه بعد از سقوطِ سنگ،همه کوهستان در سکوتی بلند فرو رفت.سکوتی که مشابهش را فقط در شبِ سرد میشد شنید.

شبِ سرد،سرد ترین شبِ سال در کوهستان است.شبی که حتی کوه ها به لرزه در میآیند.شبی سرد،تاریک و بسیااااار طولانی.در آن شب تمام کوهستان در سکوتی مطلق فرو میرود و ذره ذره ی خاک و سنگ و گرد،برای سلامتی خود و خانواده شان دعا میکنند.چون سنگ های بسیاری پس از آن شب تمام حواس خود را از دست میدهند.

کوهستان سکوتِ شب سرد را برای چند لحظه یاد آور شد.

حال سنگی متفاوت از دیار بالا به زمین افتاده بود و تازگی و هیجان بالایی را برای سنگ های روی زمین به همراه داشت.بعد از چند لحظه سکوت،همه ی سنگ ها کم کم به وجد می آمدند و سوال های بیشماری را در ذهن خود مرور میکردند و بعضی ها هم بلند بلند از ظاهر متفاوت سنگ حرف میزدند اما....

در آن لحظه چه در دل سنگ جوان میگذشت؟!

(ادامه دارد) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۱۲
... Sapling
هیچوقت در طول زندگیم هیچ تلاشی نکرده بودم.نه که بگم درس خوندن برام آسون بود نه.چون اصلا درس هم نمیخوندم.از اونجایی که نمراتم خوب بود دیگه هیچ تلاشی براش نمیکردم. تا یه جایی البته.بعد از اون هر چقدر هم که بخوای نمیتونی پیش بری.
همیشه تا یه جایی اوضاع خوبه.شما ها اوضاع خوبتون کی تموم شد؟!
اونموقع هام البته مشکلات خودشون رو داشت.مشکلاتی که شاید فراموششون کردیم.مشکلاتی که یک زمانی که کوچیک تر بودیم،دغدغه ی بزرگی بود برامون.
مثلا خود من تو دوران راهنماییم هیچ دوستی نداشتم و هیچ گروهی من رو تو خودشون راه نمیداد و من هم برای اینکه از اون حس تنهایی خجالت زده نباشم رفتم توی کتابخونه و شدم مسئول یکی از بهترین قفسه هاش.اینطوری زنگ های تفریح به جای نگاه کردن به این و اون  مستقیم میرفتم کتابخونه.
بعضی ها هم در شرایط مشابه اون دوران من،روش دیگه ای رو انتخاب میکنن و خودشون رو مشغول درس خوندن نشون میدن و درس ساعت بعدشون رو میخونن.یا کتاب زبان خارج از مدرسشون رو.البته اینها به این معنی نیست که همه ی کسانی که این کار هارو میکنن از تنهایی رنج میبرن.درواقع این تنها ها هستند که خودشون رو در قالب مسئولین کتابخونه و خرخون ها یا .... پنهون میکنن و به نوعی تقلیدشون میکنن.
بگذریم.باز هم اوضاع خوب بود تا زمانی که .......
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۷
... Sapling