ادامه ی داستان سنگ...سقوط
بعد از گذشت ده ها سال،پدر و مادر سنگ جوان پیر و پیرتر شدند و پدر پیر بر اثر فرسودگی درطول یک شب طوفانی،از بین رفت.مادرِپیر فراموشی گرفت و حال پسر مسئول محافظت از مادرش بود.
در یک روز صاف آفتابی،درست زمانی که همه ی کوهستان در حال و هوای آرامش به سر میبردند،سنگ جوان فقط و فقط به خاطر یک اشتباه کوچک سقوط کرد.از بالای قله سقوط کرد.همه ی مسیر را سقوط کرد و دقیقا در پایین ترین نقطه ی کوهستان متوقف شد.
کمی خراش برداشته بود.بسیار به درد آمده بود و نفس کشیدن براش مشکل بود.
اینجا هوا بس تاریک و گرم بود.سنگ های ریز و درشتِ غریبه با چشمان گرد شده به سنگ جوان زل زده بودند.
برای چند لحظه بعد از سقوطِ سنگ،همه کوهستان در سکوتی بلند فرو رفت.سکوتی که مشابهش را فقط در شبِ سرد میشد شنید.
شبِ سرد،سرد ترین شبِ سال در کوهستان است.شبی که حتی کوه ها به لرزه در میآیند.شبی سرد،تاریک و بسیااااار طولانی.در آن شب تمام کوهستان در سکوتی مطلق فرو میرود و ذره ذره ی خاک و سنگ و گرد،برای سلامتی خود و خانواده شان دعا میکنند.چون سنگ های بسیاری پس از آن شب تمام حواس خود را از دست میدهند.
کوهستان سکوتِ شب سرد را برای چند لحظه یاد آور شد.
حال سنگی متفاوت از دیار بالا به زمین افتاده بود و تازگی و هیجان بالایی را برای سنگ های روی زمین به همراه داشت.بعد از چند لحظه سکوت،همه ی سنگ ها کم کم به وجد می آمدند و سوال های بیشماری را در ذهن خود مرور میکردند و بعضی ها هم بلند بلند از ظاهر متفاوت سنگ حرف میزدند اما....
در آن لحظه چه در دل سنگ جوان میگذشت؟!
(ادامه دارد)