هدف

وقتی که همه از موفقیت هاشون مینویسن،من اینجا از شکست هام مینویسم

هدف

وقتی که همه از موفقیت هاشون مینویسن،من اینجا از شکست هام مینویسم

بعد از شکست هایی که میخوردم و توی نت به دنبال راه حل میگشتم،تنها چیزایی که پیدا میکردم یادداشت ها و تجارب کوتاه یکسری نوابغ رو میدیدم که هیچ وجه مشترکی با من معمولی نداشتن.
همیشه دوست داشتم تجاربم رو در اختیار همه قرار بدم ولی تجارب یک انسان شکست خورده چقدر میتونه با ارزش باشه؟!
هدف بزرگی هست که به خاطرش شکست های بزرگی رو تجربه خواهم کرد.داستان و احساساتم رو تا حدودی به اشتراک میگذارم.
شاید روزی همین داستان ها و احساس ها ،بشه تجربه ای برای بقیه ،اونروزی که به هدف برسم.
البته شاید هم نه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شکست» ثبت شده است

شکست واقعی ینی چی؟!

وقتی که فکوس کردی روی یک هدف خرد یا ریزی که تو رو توی رسیدنت به اهدافت یاری میکنه،وقتی که با همه ی احساسات بد و افکار زشتِ منفی کنار میای و میگذری ازشون،وقتی که با جدیت انجامش میدی،وقتی که نتیجه رو میبینی،....

کِی ممکنه شکست رو تجربه کنی؟!

وقتی که با همه ی این وجود نتیجه ای رو که دیدی اونی نبود که میخواستی؟!

وقتی که خیلی با انتظاراتت فرق داشت؟!

وقتی که بقیه رو جلوتر از خودت دیدی؟!

یا نه،،،وقتی که نتیجه خیلی نزدیک به هدفت بود.؟!

هر کسی ممکنه در هر مرحله ای از تلاشش شکست رو تجربه کنه ولی شکننده ترین شکست مال وقتیه که مرحله ی اول خوب و درست پیش میره...

مرحله ی کوچیکی رو که من پشت سر گذاشتم نه خیلی با هدفم فاصله داشت و نه خیلی بهش نزدیک بود.

احساسم؟!عاااالی.درواقع برام مثل موفقیت بود چون جای امید داشت که بشه جبرانش کرد.اما الان چیزی که بخوام ازش بترسم،تاثیریه که یه موفقیت کوچیک میتونه روی شخص بزاره است.اینکه بخوام به خودم مغرور بشم یا فراموش کنم که چقدر باید تلاش کنم یا اینکه...یه جایی توی ناخودآگاهم توهم توانایی و استعداد و... من رو دربر بگیره.

با اینکه از اون مرحله گذشتم اما... احساس میکنم بیشتر از قبل به شکست نزدیکم.احساس میکنم بیشتر شکننده شدم.

خیلی ها ممکنه این احساسات بهشون دست نده و درست مثل فیلم ها قدرت بگیرن و پییییش برن به سمت جلو.اما از اونجایی که من فقط موفق شدم کمی از انتظاراتم رو برآورده کنم،فکر میکنم چیزی که حس میکنم غرور و تنبلیه به همراه جمله ی "بابا بازم میتونم".

بعلاوه ی همه ی اینها... توقعاتم هم پایین اومده.به جای اینکه از خودم توقع ۱۰۰ داشته باشم،چون نتیجه ی قبل مثلا ۵۰ بود،الان ناخودآگاه اینطور فکر میکنم که خب حالا که اینبار ۵۰ شدم،دفعه ی بعد اگه ۶۰ هم بشم موفقیت محسوب میشه.در نتیجه از احساس خوبی که به خاطر اون ۵۰ بهم دست داده متنفرم.

لحظه ای که مرحله ای رو چه آسون و چه سخت میگذرونید،چه موفق بشید و چه نشید،چه احساس خوبی بهتون دست بده یا نه،نمیتونید به صراحت بگید من شکست نخوردم.شما وقتی میتونید این حرف رو بزنید که بتونید نایستید.بتونید ادامه بدید ،بتونید به سرعت صعود کنید... .

حالا میفهمم که هرچقدر که پیش بریم به شکست نزدیک تریم چون هرچقدر که جلو تر بریم هم سختی ها بیشتره و هم هر لحظه که بایستیم ،به تلاش های بیشتری پشت کردیم و شکست بزرگتری رو باید بپذیریم...یک شکست شکننده.

مراقب باشید نایستید.نتیجه هرچی که باشه،ربطی به اینکه شما شکست خوردید یا نه نداره تا زمانی که ادامه بدید یا دوباه شروع کنید آیا کسی میتونه بهتون بگه شما شکست خوردید؟!

شکست دقیقا برابره با توقف.شکست یعنی توقف.حتی تغییر مسیر درصورت ضرورت شکست محسوب نمیشه اما اگه در تمام مسیر ها توقف داشته باشید ،میتونم بگم شما مهارت خوبی در شکست دارید.

پس نایستید ،یعنی شکست نخورید.

سرعتتون رو کاهش ندید چرا که اگه شکست متضاد موفقیت باشه پس موفقیت ینی پیش رفتن.اگه سرعتتون رو کاهش بدید،به این معنینیست که شکست خوردید اما احتمال موفقیت بقیه بیشتر میشه و البته ممکنه مسیر شما رو خسته کنه و در نهایت بیاستید و شکست خورده محسوب بشید.

مهم نیست که چند سالتونه،کجای زندگیتون هستید،کجای این دنیایید،رویای مثبتتون چه شکلیه.....موفق میشید اگه متوقف نشید.

اینکه چطور میشه متوقف نشد رو اگه عمری باشه در ادامه به دنبال راه حل هایی میگردم تا پست بزارم.اگه راهی برای متوقف نشدن بلدید،به ما در بخش نظرات همین قسمت یاد بدید.ممنون از همتون.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۱۶
... Sapling

شکست های کوچک میتونه مسبب شکست های بزرگتر بشه.مثلا شکست توی نه گفتن به خواب میتونه باعث شکست در برنامه ریزی بشه.شکست در برنامه ریزی میتونه منجر به شکست در کار های روزانه بشه.شکست در کارهای روزانه میتونه انجام یک پروژه رو به تاخیر بندازه و در نهایت ممکنه چند روز تا یک هفته و حتی در صورت مشغله های بیشتر،تا مدت ها شما رو عقب بندازه.اگه ضرب العجلی هم در نزدیکی باشه ممکنه در اون شکست بخورید و در نهایت از هدفتون بسیار بسیار فاصله بگیرید.بنابر این باید بشه جلوی شکست های خیلی کوچیک رو گرفت و نسبت بهشون بی تفاوت نبود.مثلا شکست در کمتر خوابیدن و سحر خیزی و امثال اینها در زندگی روزانه.اما نمیدونم تا چه حدی این حساسیت خوبه و تا چه حدی میتونه مضر باشه و اصلا اثر منفی ای هم داره یا نه!ولی تا این حد میدونم که باعث شده احساسات منفی بیشتری رو به سمت خودم جلب کنم و خودم رو مدام به خاطر اشتباهات کوچیک سرزنش کنم مثلا چون باید بتونم از پس دوتا آزمون بربیام باید بتونم حداکثر۵صبح از خوار بلند بشم.از اونجایی که بیدار شدن واقعا برام سخته پس حتی اگه بلند بشم اما درس هم نخونم ،خودم رو تشویق میکنم چون حداقل نصف کار رو تونستم انجام بدم و امید دارم که نصف دیگه اش هم درست خواهد شد.اما اگه حتی از عهده ی بیدارشدن هم برنیام به شدت عصبی میشم و بد تر از اون اگه بیدار بشم و نتونم از عهده ی نفس اماره و لذت خواب بربیام و برگردم و بخوابم،به شدت از خودم متنفر میشم و مدام و بی وقفه خودم رو سرزنش میکنم چون میدونم چه ضرر بزرگی به خودم رسوندم.الان هم دقیقا از خودم متنفرم و یه شرط سختی گذاشتم که اگه بتونم از عهده ی همه ی کار های صبح و بقیه ی روز بر بیام،خودم رو ببخشم.ولی انقدر میزان انرژی منفی ای که به خودم وارد کردم زیاد بود که حتی نمیخوام تا ساعت ها به دنبال اون کار برم.شاید خیلی بهتر میشد اگه از اولش میگفتم باشه پس فقط یک ساعت میخوابیم یا حتی بعد ترش میگفتم مشکلی نیست در طول روز هم میشه انجامش داد.و یا خیلی قبل تر یاد میگرفتم که کار هارو خیلی زودتر از ضرب العجل باید انجام داد.نمیدونم دقیقا کدوم درسته و کدوم غلط اما حداقل میدونم که باید به دنبال چه چیز هایی باشم و چه طور همچین مشکلی رو در آینده به حداقل برسونم؛

اول باید سر فرصت مناسب به دنبال این باشم که چطور میتونم به خواب نه بگم من دراینمورد به اندازه ی همه ی روز هایی که از خواب بیدار میشم فرصت آزمون و خطا برای پیدا کردن راه های مناسب برای شخص خودم هستم.در اینمورد میتونم از تجربیات اطرافیان و اینترنت هم استفاده کنم اگه ایده ای ندارم.بعلاوه اینکه یک راه کافی نیست بلکه باید ده ها راه مناسب برای خودم پیدا کنم تا شاید اگر هرکدوم در لحظه جواب نداد راه دیگه ای رو امتحان کنم.

دوم اینکه باید یاد بگیرم در آینده کار هارو طوری برنامه ریزی کنم تا حداقل یک هفته مونده به ضرب العجل،کار رو تموم کنم.

سوم من همچنان نیاز دارم که صبح ها زودتر بیدار بشم چون که هدف من حدودا سه برابر هدف اطرافیانم هست هم از نظر اهمیت و هم از نظربزرگی و باید بتونم حداقل ۳ ساعت زودتر از بقیه بلند بشم. پس باید بفهمم که نمیتونم با ریتم اونها زندگی کنم و ساعت خواب و بیداریم نباید مثل بقیه باشه.پس باید همچنان سعی کنم این برنامه ی بیدار شدنم رو برای همه ی روز های زندگیم پیاده کنم نه تنها یک هفته یایک ماه مونده به موعد .

چهارم فکر میکنم همیشه راه جبران و تنبیه هست .بعد از این قضیه(شکست های اینچنینی مثل خواب موندن یا خوابیدن) باید به این فکر کنم که به جای سرزنش چطور میتونم خودم رو تنبیه کنم و چطور میتونم جبران کنم ولی این به این معنی نیست که هر روز مجاز به پذیرش شکست و جبران باشم .باید بدونم که تنبیه و جبران بسیار سخت تر از مثالا زود بیدارشدنه نه اینکه هر روز بیدار نشم و بگم ولش کن بابا جبران میکنیم.شاید بهتر باشه اگه موقعی که دارم تصمیم میگیرم که بخوابم برنامه ی تنبیه سخت و جبران رو بریزم .(البته اگه هوشیار باشم و مست خواب نباشم)

پنجم اینکه نباید یک شکست مثل زود بیدارنشدن منجر به شکست های بعدی بشه مثلا در خانم ها اونقدر عصبانیشون بکنه که پرخوری بکنن و توی رژیمشون هم شکست بخورن ویا در آقایاون اونقدر عصبانیشون بکنه که در روابطشون با خانواده یا اطرافیان هم شکست بخورن و بخوان تند خویی کنند.ودر حالت کلی بخواد باعث لج کردن بشه.

اینها چیزهایی بود که من از شکست امروزم یاد گرفتم‌امیدوارم بتونم خیلی زود عملیشون کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۷ ، ۱۲:۰۸
... Sapling

زندگی مثل دویدن روی تردمیل میمونه...

حتی اگه پاهای قوی ای داشته باشی،اگه لحظه ای دست از تلاش برداری می افتی.

بعد اونوقت کسی که حتی پاهای قوی ای نداشته،روز به روز پاهاش قوی تر میشن‌.

شاید ندونیم چطور میشه برنده شد و به موفقیت رسید اما میدونیم که چه طور میشه سقوط نکرد و نیوفتاد.با اینحال چرا اینقدر آروم و سست میدوییم.چرا دویدن اینقدر سخته اصلا.

 بعضیا کم میارن و تردمیل رو خاموش میکنن و اینطوری زندگیشون رو متوقف میکنن...

هیچ کدوممون نمیدونیم چقدر دووم میاریم و نهایتا می افتیم،برق ها قطع میشه و یا هر اتفاق دیگه... ما فقط خودمون رو با احساسات مثبت یا منفی در حین دوییدن پر میکنیم و اگه طبق یکی از پست هام ،اطمینان به خود را یاد بگیریم،راحت تر میتونیم از پسش بربیایم و در زمان پیری روی پای خودمون بیایستیم.و هیچوقت از دویدن و تردمیل خسته نشیم و حتی از دویدن هم لذت ببریم.

اما واقعا آسون نیست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۷ ، ۱۱:۳۲
... Sapling

امشب یه شکست کوچک داشتم.شکست ،شکسته کوچیک و بزرگ نداره .در هر صورت انسان رو خجل میکنه و ضعیف جلوه اش میده.

شکستی که خوردم خیلی به هدف مربوط نیست و در نتیجه خیلی داغونم نکرد اما... .

چیزی بود که در موردش مطالعه کرده بودم و بهش علاقه داشته باشم و واقعا ادعا داشتم.طرف مقابلم کسی بود که قبولم داشت و تو خیال خودش فکر میکرد در اینمورد مهارت کافی رو دارم و حتی تعریفم روهم میکرد.راستش خودمم فکر میکردم یه کار خیلی آسونیه و با توجه به وقتی که من روش گذاشتم،میتونم از پسش بربیام.

آما زد و اتفاقات چرخید و چرخید تا لازم شد من این کار رو براش انجام بدم اما نهایتا موفق نشدم و خودش انجامش داد.اون اینکار رو خیلی خوب و بهتر از من انجام داد.

و کاملا پوچ و بی فایده و مغرور و ناتوان و بی سلیقه و.... جلوه کردم.

احساسات بد هیچوقت آدم رو تنها نمیزارن.

چون این فعالیت خیلی به هدف مربوط نمیشه،(البته قبلا میشد که شروع کرده بودم به انجامش اما به مرور نیاز بهش کمتر شد) پس میتونم به راحتی کنار بزارمش اما با اینکار نشون دادم که واقعا توش شکست خوردم.ترجیح میدم ادامه اش بدم و بیشتر روش کار کنم تا اطرافیان و همون طرف مقابلم حس کنه که من فقط نیاز به تجربه و تمرین بیشتری دارم.با اینحال چون خیلی به هدف مربوط نیست پس فعلا خیلی سخت نمیگیرمش و فقط رهاش نمیکنم اینطوری کمتر خجل میشم.

اما واقعا چرا شکست خوردم؟!غرور؟!کم تجربگی؟!بد سلیقگی؟!.....؟!؟!؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۷ ، ۲۱:۵۴
... Sapling

مطمئنا برنامه روزی برای شروع کاری خیلی زمانبر خواهد بود مخصوصا اگه مهارت برنامه ریزی رو نداشته باشین. من در طول زندگیم بیشترین کاری رو که انجام دادم برنامه ریختن بود.هر بار به یک شکل مختلف آدم ها شاید از این نظر به ۴ دسته تقسیم بشن؛ 

۱)کسانی که برنامه ریزی نمیکنن و هیچ کاری رو هم انجام نمیدن،

۲)کسانی که برنامه ریزی میکنند ولی هیچوقت به برنامشون عمل نمیکنن،

۳)کسانی که بدون برنامه عمل میکنند 

و۴) کسانی که برنامه ریزی میکنن و طبقش عمل میکنند.

خب میدونید که بدترین حالت دسته ی اوله و بهترین حالت دسته ی آخر.نظری در مورد دسته ی سوم ندارم اونها میتونند خوب و قوی ویا خیلی ضعیف عمل کنند و این بستگی به درایت و هوش و سرعت عمل و نوع تصمیم گیریشون داره.اما درمورد دسته ی دوم باید این مژده رو بدم که اگه جزو این دسته هستین،حداقل یه کاری هست که خیلی خوب بلدین انجامش بدین و این همون برنامه ریزیه‌.من قلبا یقین دارم که فاصله ی زیادی بین دسته ی دوم و چهارم نیست و سعی خواهم کرد که به زودی زود جزو دسته ی چهارم باشم که البته هنوز راه حلی جز عمل کردن به برنامه پیدا نکردم.

بازهم تابه حال هیچ برنامه ای رو که ریختم و عمل کردم نتیجه ای نداشته جز اینکه بهم ثابت کنه من میتونم و نسبتا قوی هستم.البته فقط ۳ بار در طول زندگیم برنامه ریختم یکیش مربوط میشه به سال سوم دبیرستان موقع تعطیلات نوروز.اون موقع من برنامه ریختم که در طول ۱۳ روز تعطیلی کل کتاب های درسی رو کامل بخونم.که البته موفق هم شدم اما ....نتایج بهم نشون دادن که کاشکی به جای اینکه توی اتاقم و جلوی کتابام مینشستم ،مینشستم جلوی تلوزیون و همراه با خانواده از تماشای فیلم های جدید و توپ لذت میبردم.من اون سال خیلی از فیلم هارو ازدست دادم در عوض هیچ.واقعا نمراتم هیچ تغییری نکردن و حتی شاید بدتر هم شدن اما وقتی به برگه ی شلوغ برنامه ریزیم نگاه میکردم احساس خوبی بهم دست میداد.

دو بار بعدی برمیگرده به این دوسال اخیر که بزرگترین شکست هام رو تجربه کردم.

نمیخوام قعلا راجع به اثرات خوب و بدش صحبت کنم اما چیزی که الان میدونم اینه که این دوسال برنامه ریزی در این لحظه ی حال بهم یاد آور میشه که برنامه ای رو که میخوام برای شروع دوباره و واقعا جدید و متفاوت انجام بدم،باید خیلی دقیق و کامل باشه.البته نه به دقت ساعت و لحظه.درواقع خیلی حساب شده و وقتی که مانعی وجود داشته باشه نوبت میرسه به مدیریت من دقیق که نگاه میکنم مثل ژنرالی باید باشم که در هر لحظه و دقیقه نیاز به تصمیم گیری و انجام یکسری کار هارو داره.اما سختی کار اینجاست که اینجا،در درون من،ژنرال تنهاست و تنها همدمش نفس اَماره است و هزاران توجیه.یک ژنرال تنها که باید قدرت رو دستش بگیره.

برنامه ای که باید ریخته بشه طوری باید حساب شده باشه( و البته که آزادی عمل و تصمیم هم داشته باشه) که در صورت هرگونه تناقصی دقیقا بفهمیم مشکل کجاست و گیج یکجا نایستیم و نهایتا تصمیم اشتباهی نگیریم و همه انرژیمون رو صرف رفع یک مشکل سطحی نکنیم در حالی که مشکل عمیق تره و ما فقط به خاطر ضعف روانی اون رو نادید بگیریم و بهش بی توجهی کنیم درحالی که یقین داریم غیر قابل رفعه.

اگر در این فصل از زندگیم نیاز به تلاشی هست پس نیاز به برنامه دارم و اگر برنامه ای باشه نیاز به عمل هست.

یاد بگیریم تفره نریم.از ضعف هامون طفره نریم.از ریختن برنامه طفره نریم از فکر کردن به هدف طفره نریم وچون سخته،به دنبال هدف ویا راه دیگه ای نباشیم.

شاید درست نباشه اما من وقتی یک راهی رو انتخاب میکنم حس میکنم قدرت یعنی اینکه باید تا ته همون راه رو برم و اگر هم انتخای راهم تاریکه،سعی میکنم همه ی تاریکی هارو به تنهایی ببلعم و حس میکنم این قدرته و درحالی که درونم پر میشه از تاریکی و احساسات منفی.نمیدونم شاید وقتی که خیلی قوی شدم،بتونم بااین تغییرات کنار بیام هرچند که روزگار داره از الان بهم سرمشق میده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۷ ، ۱۶:۲۴
... Sapling

اخیرا وقتی که به آخرین شکستم که چند روز پیش کامل شد نگاه میکنم،با خودم فکر میکنم چی میشد اگه این شکست رو چند سال پیش خورده بودم؟!

شکستی که در پس چند سال تلاش سختم اتفاق افتاد.چی میشد اگه چند سال زودتر این تلاش هارو میکردم؟!

گاهی فکر میکنم شاید به اندازه ی کافی شکست نخوردم که بتونم به موفقیت برسم.شاید هنوز زوده و باید بیشتر هم شکست بخورم اما شکست همیشه هست و هیچوقت تمومی نداره.من تجربه اش نکردم اما به طور حتم همه میدونیم که حتی در اوج موفقیت هم شکست ممکنه.شکست همیشه و همه جا هست ولی باز هم کاشکی این شکست رو که جزو شکست های بزرگم هست و هنوز هم علتی براش پیدا نکردم که چرا واقعا نتیجه ی مثبتی نگرفتم،رو چند سال پیش تجربه میکردم.

کاشکی زودتر امتحان میکردم.

به هر حال چیزی که الان برام مهمه اینه که امتحان کنم.به شما هم پیشنهاد میکنم امتحان کنید.بد ترین حالت اینه که زودتر شکست میخورید.

نیازی نیست موقع شکست خوردن به دنبال باور هایی مثل اینکه در پی هر شکست هزاران تجربه است و.... باشیم .این جمله ها رو فهمیدن خیلی زوده من میفهمم اما هنوز هم درکشون نمیکنم.

فقط کافیه امتحان کنید و تلاش کنید حتی اگه ممکنه شکست بخورید و این رو یاد بگیرید که به شکست هاتون فکر کنید روز ها و ساعت ها و نه فکری که شما رو به ضعف هاتون سوق بده و ضعف هاتون رو لیست کنه و یاد آور اونها باشه بلکه اونقدر فکر کنید تا اشکالات را بیابید و  راه حل ها و روش های جدیدی را خلق کنید حتی اگر دوباره شکست بخورید.

فرق است بین ۱۶ ساله ای که ۲۰ بار شکست خورده و ۱۶ ساله ای که یک بار شکست خورده.شکست های زیادی رو تجربه کنید که تلاش های زیادی رو تجربه کرده باشید.اینطوری نباید از شکست ترسید.در طول تلاش هاتون یاد بگیرید مثبت نگر باشید.

با این نگرش کار هایی رو که دوست دارید انجامش بدید رو شروع کنید که حتی اگه موفق نشید،یک شکست رو تجربه خواهید کرد.شکستی رو که اگه چند سال بعد تجربه کنید افسوس نخواهید خورد که کاشکی این شکست رو در بیست سالگی(یا...) تجربش میکردم.

شکستی که شاید در آینده جلوی یک شکست از روی بیچارگی رو بگیره.

از نظر من این نوع شکست ها عاقلانست.

خیلی وقت ها علت شکست رو نمیدونیم اما چیزی که مهم تره علت تلاشه.

حتی اگه احتمال موفقیت یک به هزارم باشه من میخوام امتحانش کنم.چون شکست واقعی کوتاه اومدنه و بیخیال شدن. نهایتا کسی شکست میخوره که شکست های کمتری رو تجربه کرده باشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۲۹
... Sapling

منتظرم نتایج انتخاب رشته بشه تا ببینم کدوم رشتست که باید بهش عشق بورزم.

باید عاشق اون رشته باشم.شاید اینطوری راحت تر موفق بشم.

بعلاوه شاید اینطوری خانواده ام هم احساس بهتری داشته باشن وقتی که حس کنن من راضی ام شاید اونها هم راضی تر باشن درواقع نمیتونم کاملا احساساتشون رو درک کنم.معمولا اینطوریه که پدر مادر ها هیچ وقت راضی نیستن.

نمیدونم اونها تا چه حد به دنبال رضایت بچه هاشونن ولی اینو خوب میدونم که همه ی بچه ها خواه ناخواه به دنبال جلب رضایت والدینشونن و تنها وقتی میتونن به خودشون افتخار کنن که والدینشون بهشون افتخار کنه.شما اینطور فکر نمیکنین؟!

من هیچوقت نتونستم والدینم رو سربلند کنم.حتی بعد از ۲سال تلاشِ سخت،باز هم نتونستم موفق بشم.

بار اولم نیست که کنکور میدم.فقط تعداد دفعاتش رو نمیگم چون نمیخوام خیلی از مشخصاتم بگم.ولی هیچ سالی بعد از کنکور انتخاب رشته نکردم.

شاید فقط به این خاطر که کاملا موفق نبودم.

من به اندازه کافی درحق خانوادم لطف نکردم که ازشون بخوام پول شهریه ی دانشگاهم رو بدن.درواقع فکر میکنم همچین توقعی زیاده رویه.درواقع هیچوقت به خودم اجازه ندادم که همچین توقعی رو ازشون داشته باشم.

که البته امسال هم با اینکه رتبه ی خوبی نیاوردم ولی انتخاب رشته کردم و امیدوارم قبول بشم چون اگه اا الان تلاش کردم که آبرو داری کنم،از این به بعدش همون تلاش میتونه آبروی خانوادم رو ببره.نمیخوام کسی خانوادم رو مقصر بدونه.

به هرحال دوسال تلاشی که کردم،نتیجه اش شکست بزرگ و بزرگتر بود.

سعی میکمم خیلی زود،قبل از مهر شروع کنم به نوشتن داستانِ هدف.

شاید جالب باشه و شاید هم مفید.خیلی خوب میشه اگه بتونین از داستان شکست های من برای خودتون موفقیت بسازید.

به امید روزی که از موفقیتم بنویسم.از هدف. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۸
... Sapling

بعد از گذشت ده ها سال،پدر و مادر سنگ جوان پیر  و پیرتر شدند و پدر پیر بر اثر فرسودگی درطول یک شب طوفانی،از بین رفت.مادرِپیر فراموشی گرفت و حال پسر مسئول محافظت از مادرش بود.

در یک روز صاف آفتابی،درست زمانی که همه ی کوهستان در حال و هوای آرامش به سر میبردند،سنگ جوان فقط و فقط به خاطر یک اشتباه کوچک سقوط کرد.از بالای قله سقوط کرد.همه ی مسیر را سقوط کرد و دقیقا در پایین ترین نقطه ی کوهستان متوقف شد.

کمی خراش برداشته بود.بسیار به درد آمده بود و نفس کشیدن براش مشکل بود.

اینجا هوا بس تاریک و گرم بود.سنگ های ریز و درشتِ غریبه با چشمان گرد شده به سنگ جوان زل زده بودند.

برای چند لحظه بعد از سقوطِ سنگ،همه کوهستان در سکوتی بلند فرو رفت.سکوتی که مشابهش را فقط در شبِ سرد میشد شنید.

شبِ سرد،سرد ترین شبِ سال در کوهستان است.شبی که حتی کوه ها به لرزه در میآیند.شبی سرد،تاریک و بسیااااار طولانی.در آن شب تمام کوهستان در سکوتی مطلق فرو میرود و ذره ذره ی خاک و سنگ و گرد،برای سلامتی خود و خانواده شان دعا میکنند.چون سنگ های بسیاری پس از آن شب تمام حواس خود را از دست میدهند.

کوهستان سکوتِ شب سرد را برای چند لحظه یاد آور شد.

حال سنگی متفاوت از دیار بالا به زمین افتاده بود و تازگی و هیجان بالایی را برای سنگ های روی زمین به همراه داشت.بعد از چند لحظه سکوت،همه ی سنگ ها کم کم به وجد می آمدند و سوال های بیشماری را در ذهن خود مرور میکردند و بعضی ها هم بلند بلند از ظاهر متفاوت سنگ حرف میزدند اما....

در آن لحظه چه در دل سنگ جوان میگذشت؟!

(ادامه دارد) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۱۲
... Sapling

از انقباض دائمی و غیر ارادی ای که در ناحیه لثه و دندان هام حس میکنم،رنج میبرم.علتش رو خوب میدونم.شماهم به زودی خواهید فهمید.

همیشه زمانی هست که انسان های زیادی دور و برت هستند که هم سطحت اند و شاید هم حتی پایین تر  از تو اند.هنوز اوضاع روبه راهه.

اوضاع زمانی شروع به سخت شدن میشه که بعد از گذشت زمان های کوتاه یا بلند،همه ی اطرافیانت به طور محسوسی ازت بالاتر باشن،ازت برده باشن وتو.....   تو همون نقطه ی قبلی فقط داری درجا میزنی.

یک احساس بدِ عظیمی رو حس میکنم وقتی هم کلاسی هایی رو میبینم که قبلا باهم دقیقا توی یک نقطه بودیم و حالا اونها تو کهکشان خودشون سیر میکنن و من هنوز توی چاله ای عظیم و کثیف روی زمین ایستادم.

از دور بازم خوبه ولی متنفرم از اینکه بخوام از نزدیک ملاقاتشون کنم.

این احساس وحشتناک رو میشه "شکست" تعبییر کرد؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۲۷
... Sapling